دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵

ماکسیمال

حقیقت را می بلعد، سکوت قی می کند. راه می آید، او قدم بر می دارد. منظره می آید، او سرد می نگرد. فرشته می رنجد، او دنبال ذره ای دیوانگی می گردد. عاقل رهنمود می دهد، او خشم می ریزد. قلب می تپد، او سیگاری می گیراند. یاد می آید، او فراموشی را سجده می کند. آواهای دور می خوانند، او صدای موسیقی را زیاد می کند. نه در دستش گوهری دارد که به رخ بکشد، نه در زبانش سرزنشی که نثار کند، نه در دلش نفرتی که ابراز کند. از خدا معلم سختگیری مانده، از من و تو شاگرد تنبلهایی که شبها خواب بیست گرفتن می بینند. همه سکوتم را که بچلانم همین بی چفت و بست ها می چکد. سکوتی که هیچ ندارد، جز سرگردانی.