دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

مختصات نامعلوم، نه کارتزین، نه قطبی!

روزهای قبل پریروز بین موسیقی های راک جدید پرسه می زدم و از هر آلبومی یک آهنگ گوش می کردم تا خسته بشم و آخرش دوباره برسم به Mark Knopfler و Ritchie Blackmore. دیشب رفتم شهر کتاب و آلبوم "در آینه آسمان" از کیهان کلهر رو گرفتم و از دیروز تا حالا ده مرتبه گوش کردم. امشب دلم میخواد انقدر گوشش کنم تا از هوش برم و فقط برای اینکه مطمئن بشم هنوز کیهان کلهر داره میزنه، به هوش بیام و دوباره بیهوش بشم. این است حال این روزهای ما...
جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۷

هنر

هنر یعنی تا سر حد مرگ به خودت نزدیک شوی. این کار بسیار شجاعت می خواهد. شاید ارزشی که دیگران به اثر هنری می دهند، احترامی است که برای این شجاعت قائل هستند.
چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۷

جانور

گاهی با آدمها نزدیک میشی، بعد از سلام و علیک. اجازه میدی یه نگاهی بندازن به تو، روحیاتت، دلبستگیهات، عادتهات، تجربیاتت و... اما اینها چیزهایی نیست که "همه" تو رو تعریف میکنه. بعد برای مردم جالب میشی، احساس میکنی که اونها هم یه قدم میان جلو تا تو رو، این موجودی که مختصاتش یه کم با بقیه فرق میکنه رو بهتر ببینن. مثل همون کنجکاوی که باعث میشه تو موزه یه جانور از یه نسل منقرض شده یا از یه جغرافیای دیگه رو دقیقتر بررسی کنی. گاهی آدمها بهت نزدیک تر میشن همونجوری که دلت میخواد اون جانور کذایی رو برداری ببری بذاری تو موزه شخصی ات، احیاناً به بقیه هم نشونش بدی بگی ببینین من عجب چیز خاصی دارم. اگر زاویه دیدت رو بچرخونی میتونی این قضیه رو ساده اش کنی، طبق قوانین ازلی انطباق و تکامل این جانور مخصوص فقط یه نمود از بیشمار نمود حیاته که بنا به یه شرایط دیگه تغییر کرده و تو شرایط خودش اصلاً هم چیز خاصی نیست! مشکل اینجاست که ما دیدگاههای ساده رو دوست نداریم! اما مشکل بزرگتر اینجاست که تو با یه آگاهی ضمنی خودت این مخصوص بودن رو باور میکنی. بزرگترین مشکل هم اینجاست که تو با آگاهی کامل نقش جانور در موزه شخصی رو می پذیری. بیان ساده ترش اینه که "میدونم داره می بردم تو موزه، بذار ببره. از تنهایی که بهتره!"
یکشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۶

هوس

گاهی هوس میکنم بیام اینجا و چرت و پرت بنویسم. بد و بیراه بگم، موسیقی اش رو عوض کنم، شاید یه چیزی، خیلی موذیانه اون گوشه های ذهنم وادارم میکنه که یه جوری بگم هی! من زنده ام ها! اینجا هنوز مال منه و هر کس شعری هم دلم بخواد مینویسم. میدونی... من وقت زیاد تلف کردم، چرند هم زیاد گفتم. بگذریم...
یه اتفاق ساده باعث میشه که برگردم و فکر کنم. شک کنم که دوباره از بین هیچی، واسه گفتن هیچی، واسه دیدن هیچی پیدات شده، قرارت رو یا هر چیز دیگه ای که اسمش هست لغو کردی. همچی... یهو خودم رو تو موقعیت تصمیم گرفتن و رو گردوندن و جواب دادن ببینم. و اما... واسه جوابی که میخوام بدم، تردید کنم و برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم. و یه وسوسه، یه جور شیطنتی از ذهن هنوز فریبکارم و البته در راستای همانی که بود... قبول کردن بهانه ها و روی آوردن به باور کردن بهانه ها و پذیرفتن بیگناهی و جبر روزگار و بیعدالتی زمانه و این قسم دری وری ها... من میقاپمش، یه دو روزی هم باهاش لاس میزنم. اما من... راستش میترسم که بگم ولی بذار بگم من عاقل شدم. میتونم وارد بشم، فکر کنم و بعد راهم رو بگیرم و بیام بیرون و وایسم و نگاه کنم که البته قبلاً هم کمابیش میکردم ولی یه فرق کوچولو این معادله رو یه شکل دیگه مینویسه. فکرم مشغول نمیمونه یا اگر هم میمونه ناراحت نیستم، یعنی تو اون فضای غمناک و تصویر مرد متفکر غمگین و... غرق شدنی در کار نیست. بعد نگاه میکنم و میبینم که مثل شخصیتهای نمیدونم کدوم نویسنده کلماتم رو هنوز از ذهنم درست نگذشته باد ربود. نه من بودم و نه تو و نه حرفی و نه حتی اشاره ای. هی... من و باد با هم دوستیم ها! اصلاً به شما چه؟! هر چی دلم بخواد مینویسم. کون لق ادبیات و دستور زبان. بابا یارو ورداشته موسیقی یه بابایی رو ریشه های فلسفی اش رو نقد کرده و تعریف هم کرده و کلی هم صاحبنظرانه قیافه گرفته و او وسط هم "بعدا"ً رو نوشته "بعدن"! یه جماعت نه چندان اندکی هم به به و چه چه زدن و یکی هم صداش در نیومده که بابا آخه زبان. به قول نیچه اگر میخواهی بسیار شوی دنبال هیچ ها بگرد و به نظرم خودت رو بهشون تقسیم کن یا یه همچین چیزی. بگذریم، حالا من نمیتونم دستور زبان رو یه چند خطی بذارم زیرپا اونوقت؟ یه عمری وایسادیم و بادقت نوشتیم که یهو یه خری نگه این بابا بلد نیست! اصلاً کو؟ همون خره رو میگم ها، مگه من کدوم خری ام که یه خر دیگه بخواد بیاد و بگه این خره بلد نیست؟! بابا اصلاً غلط کردم، دوباره آدم میشم. همون نیچه گفته کدوم آدمیه که خودش رو حتی یک بار هم فدای مردم و نظراتشون نکرده باشه؟ البته به نظرم آخرهای عمرش اینو گفته، سن که میره بالا آدم واقع بین میشه. شاید هم اسمش رو بذاری ترسو یا محافظه کار. این همه موجود دوپا آدم شدن و ما هنوز گیر شش و بشیم که مهره بزنیم یا در خونه رو ببندیم. خیام (فکر کنم) میگه "و از حاصل عمر چیست در دستم؟" هیچ! قیافه نگیرین... تو دست شما هم نیست، که اگه بود قیافه نمیگرفتین!
دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵

ماکسیمال

حقیقت را می بلعد، سکوت قی می کند. راه می آید، او قدم بر می دارد. منظره می آید، او سرد می نگرد. فرشته می رنجد، او دنبال ذره ای دیوانگی می گردد. عاقل رهنمود می دهد، او خشم می ریزد. قلب می تپد، او سیگاری می گیراند. یاد می آید، او فراموشی را سجده می کند. آواهای دور می خوانند، او صدای موسیقی را زیاد می کند. نه در دستش گوهری دارد که به رخ بکشد، نه در زبانش سرزنشی که نثار کند، نه در دلش نفرتی که ابراز کند. از خدا معلم سختگیری مانده، از من و تو شاگرد تنبلهایی که شبها خواب بیست گرفتن می بینند. همه سکوتم را که بچلانم همین بی چفت و بست ها می چکد. سکوتی که هیچ ندارد، جز سرگردانی.