چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۷

جانور

گاهی با آدمها نزدیک میشی، بعد از سلام و علیک. اجازه میدی یه نگاهی بندازن به تو، روحیاتت، دلبستگیهات، عادتهات، تجربیاتت و... اما اینها چیزهایی نیست که "همه" تو رو تعریف میکنه. بعد برای مردم جالب میشی، احساس میکنی که اونها هم یه قدم میان جلو تا تو رو، این موجودی که مختصاتش یه کم با بقیه فرق میکنه رو بهتر ببینن. مثل همون کنجکاوی که باعث میشه تو موزه یه جانور از یه نسل منقرض شده یا از یه جغرافیای دیگه رو دقیقتر بررسی کنی. گاهی آدمها بهت نزدیک تر میشن همونجوری که دلت میخواد اون جانور کذایی رو برداری ببری بذاری تو موزه شخصی ات، احیاناً به بقیه هم نشونش بدی بگی ببینین من عجب چیز خاصی دارم. اگر زاویه دیدت رو بچرخونی میتونی این قضیه رو ساده اش کنی، طبق قوانین ازلی انطباق و تکامل این جانور مخصوص فقط یه نمود از بیشمار نمود حیاته که بنا به یه شرایط دیگه تغییر کرده و تو شرایط خودش اصلاً هم چیز خاصی نیست! مشکل اینجاست که ما دیدگاههای ساده رو دوست نداریم! اما مشکل بزرگتر اینجاست که تو با یه آگاهی ضمنی خودت این مخصوص بودن رو باور میکنی. بزرگترین مشکل هم اینجاست که تو با آگاهی کامل نقش جانور در موزه شخصی رو می پذیری. بیان ساده ترش اینه که "میدونم داره می بردم تو موزه، بذار ببره. از تنهایی که بهتره!"

1 نظرات:

ناشناس گفت...

چرند میگی مرد!

ارسال یک نظر