یکشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۶
هوس
گاهی هوس میکنم بیام اینجا و چرت و پرت بنویسم. بد و بیراه بگم، موسیقی اش رو عوض کنم، شاید یه چیزی، خیلی موذیانه اون گوشه های ذهنم وادارم میکنه که یه جوری بگم هی! من زنده ام ها! اینجا هنوز مال منه و هر کس شعری هم دلم بخواد مینویسم. میدونی... من وقت زیاد تلف کردم، چرند هم زیاد گفتم. بگذریم...
یه اتفاق ساده باعث میشه که برگردم و فکر کنم. شک کنم که دوباره از بین هیچی، واسه گفتن هیچی، واسه دیدن هیچی پیدات شده، قرارت رو یا هر چیز دیگه ای که اسمش هست لغو کردی. همچی... یهو خودم رو تو موقعیت تصمیم گرفتن و رو گردوندن و جواب دادن ببینم. و اما... واسه جوابی که میخوام بدم، تردید کنم و برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم. و یه وسوسه، یه جور شیطنتی از ذهن هنوز فریبکارم و البته در راستای همانی که بود... قبول کردن بهانه ها و روی آوردن به باور کردن بهانه ها و پذیرفتن بیگناهی و جبر روزگار و بیعدالتی زمانه و این قسم دری وری ها... من میقاپمش، یه دو روزی هم باهاش لاس میزنم. اما من... راستش میترسم که بگم ولی بذار بگم من عاقل شدم. میتونم وارد بشم، فکر کنم و بعد راهم رو بگیرم و بیام بیرون و وایسم و نگاه کنم که البته قبلاً هم کمابیش میکردم ولی یه فرق کوچولو این معادله رو یه شکل دیگه مینویسه. فکرم مشغول نمیمونه یا اگر هم میمونه ناراحت نیستم، یعنی تو اون فضای غمناک و تصویر مرد متفکر غمگین و... غرق شدنی در کار نیست. بعد نگاه میکنم و میبینم که مثل شخصیتهای نمیدونم کدوم نویسنده کلماتم رو هنوز از ذهنم درست نگذشته باد ربود. نه من بودم و نه تو و نه حرفی و نه حتی اشاره ای. هی... من و باد با هم دوستیم ها! اصلاً به شما چه؟! هر چی دلم بخواد مینویسم. کون لق ادبیات و دستور زبان. بابا یارو ورداشته موسیقی یه بابایی رو ریشه های فلسفی اش رو نقد کرده و تعریف هم کرده و کلی هم صاحبنظرانه قیافه گرفته و او وسط هم "بعدا"ً رو نوشته "بعدن"! یه جماعت نه چندان اندکی هم به به و چه چه زدن و یکی هم صداش در نیومده که بابا آخه زبان. به قول نیچه اگر میخواهی بسیار شوی دنبال هیچ ها بگرد و به نظرم خودت رو بهشون تقسیم کن یا یه همچین چیزی. بگذریم، حالا من نمیتونم دستور زبان رو یه چند خطی بذارم زیرپا اونوقت؟ یه عمری وایسادیم و بادقت نوشتیم که یهو یه خری نگه این بابا بلد نیست! اصلاً کو؟ همون خره رو میگم ها، مگه من کدوم خری ام که یه خر دیگه بخواد بیاد و بگه این خره بلد نیست؟! بابا اصلاً غلط کردم، دوباره آدم میشم. همون نیچه گفته کدوم آدمیه که خودش رو حتی یک بار هم فدای مردم و نظراتشون نکرده باشه؟ البته به نظرم آخرهای عمرش اینو گفته، سن که میره بالا آدم واقع بین میشه. شاید هم اسمش رو بذاری ترسو یا محافظه کار. این همه موجود دوپا آدم شدن و ما هنوز گیر شش و بشیم که مهره بزنیم یا در خونه رو ببندیم. خیام (فکر کنم) میگه "و از حاصل عمر چیست در دستم؟" هیچ! قیافه نگیرین... تو دست شما هم نیست، که اگه بود قیافه نمیگرفتین!
یه اتفاق ساده باعث میشه که برگردم و فکر کنم. شک کنم که دوباره از بین هیچی، واسه گفتن هیچی، واسه دیدن هیچی پیدات شده، قرارت رو یا هر چیز دیگه ای که اسمش هست لغو کردی. همچی... یهو خودم رو تو موقعیت تصمیم گرفتن و رو گردوندن و جواب دادن ببینم. و اما... واسه جوابی که میخوام بدم، تردید کنم و برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم. و یه وسوسه، یه جور شیطنتی از ذهن هنوز فریبکارم و البته در راستای همانی که بود... قبول کردن بهانه ها و روی آوردن به باور کردن بهانه ها و پذیرفتن بیگناهی و جبر روزگار و بیعدالتی زمانه و این قسم دری وری ها... من میقاپمش، یه دو روزی هم باهاش لاس میزنم. اما من... راستش میترسم که بگم ولی بذار بگم من عاقل شدم. میتونم وارد بشم، فکر کنم و بعد راهم رو بگیرم و بیام بیرون و وایسم و نگاه کنم که البته قبلاً هم کمابیش میکردم ولی یه فرق کوچولو این معادله رو یه شکل دیگه مینویسه. فکرم مشغول نمیمونه یا اگر هم میمونه ناراحت نیستم، یعنی تو اون فضای غمناک و تصویر مرد متفکر غمگین و... غرق شدنی در کار نیست. بعد نگاه میکنم و میبینم که مثل شخصیتهای نمیدونم کدوم نویسنده کلماتم رو هنوز از ذهنم درست نگذشته باد ربود. نه من بودم و نه تو و نه حرفی و نه حتی اشاره ای. هی... من و باد با هم دوستیم ها! اصلاً به شما چه؟! هر چی دلم بخواد مینویسم. کون لق ادبیات و دستور زبان. بابا یارو ورداشته موسیقی یه بابایی رو ریشه های فلسفی اش رو نقد کرده و تعریف هم کرده و کلی هم صاحبنظرانه قیافه گرفته و او وسط هم "بعدا"ً رو نوشته "بعدن"! یه جماعت نه چندان اندکی هم به به و چه چه زدن و یکی هم صداش در نیومده که بابا آخه زبان. به قول نیچه اگر میخواهی بسیار شوی دنبال هیچ ها بگرد و به نظرم خودت رو بهشون تقسیم کن یا یه همچین چیزی. بگذریم، حالا من نمیتونم دستور زبان رو یه چند خطی بذارم زیرپا اونوقت؟ یه عمری وایسادیم و بادقت نوشتیم که یهو یه خری نگه این بابا بلد نیست! اصلاً کو؟ همون خره رو میگم ها، مگه من کدوم خری ام که یه خر دیگه بخواد بیاد و بگه این خره بلد نیست؟! بابا اصلاً غلط کردم، دوباره آدم میشم. همون نیچه گفته کدوم آدمیه که خودش رو حتی یک بار هم فدای مردم و نظراتشون نکرده باشه؟ البته به نظرم آخرهای عمرش اینو گفته، سن که میره بالا آدم واقع بین میشه. شاید هم اسمش رو بذاری ترسو یا محافظه کار. این همه موجود دوپا آدم شدن و ما هنوز گیر شش و بشیم که مهره بزنیم یا در خونه رو ببندیم. خیام (فکر کنم) میگه "و از حاصل عمر چیست در دستم؟" هیچ! قیافه نگیرین... تو دست شما هم نیست، که اگه بود قیافه نمیگرفتین!
اشتراک در:
نظرات پیام
(Atom)
0 نظرات:
ارسال یک نظر